بچه های خدایی |
بی بی رفت . . . بدون خداحافظی. . . ومن اینجا غریبانه به عکس هایش نگریستم و سهمم از مراسم او فقط اشک هایی بود که فایده ای نداشت. . . حالا وقتی به خونه ی ساکت و تاریکش نگاه میکنم دلم میگیرد جایش سخت خالیست . . . تصور نگاهش . خنده هایش . دامن پر چینش . و جلیقه ی بامزه اش اشکم را به فریاد در می آورد. . . او رفت یادم می آید که وقت آمدن اشک میریخت و میگفت تو به قم میروی ومن دیگر تو را نمی بینم . . . من آمدم 6ماه گذشت و او را ندیدم رفت بدون خداحافظی. . . حتی وقت نکرد روسری جدیدی را که مادر از قم برایش خریده بود به سر کند کلی خوشحال شده بود. . . حالا من ماندم و خاطراتی که دلم را میسوزاند. . . [ دوشنبه 90/9/28 ] [ 3:49 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
درباره وبلاگ
*
امکانات وب بازدید امروز: 24 بازدید دیروز: 105 کل بازدیدها: 554850
آخرین مطالب
لینک های مفید
*
آرشیو مطالب
لینک دوستان
لینک های مفید |
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |